• معرفی
    • مسئولیت‌ها
    • مصاحبه‌ها
    • از نگاه دیگران
    • معرفی
  • اخبار
    • تمام اخبار
    • آستان
    • مؤسسه دارالحدیث
    • پژوهشگاه و دانشگاه قرآن و حدیث
    • اخبار درس‌ها
    • مراسم و همایش
    • دیدار‌ها و بازدیدها
    • اخبار نشر
    • مراسم تشییع و ترحیم
    • سایر اخبار
  • آثار و تألیف‌ها
  • درس‌ها
  • سخنرانی‌ها
  • خاطره‌‌ها
  • یادداشت‌ها
  • نگارخانه
/ خانه / خاطره‌ها / کرامات و عنایات اهل بیت (ع) / دستیابی به علم تعبیر رؤیا
×

ارسال ایمیل

در حال ارسال اطلاعات
لطفا تیک "من ربات نیستم" را بزنید !
تاريخ : 1395/08/09 | کد : 54313 | بازدید : 5168

دستیابی به علم تعبیر رؤیا

دستیابی به علم تعبیر رؤیا
من اغلب شب‌ها به منزل می‌رفتم. در یکی از این شب‌ها که کارم تا ساعت یازده طول کشیده بود، دایی پدرم نگذاشت به منزل بروم و گفت شام را بخور و همین جا بخواب. من هم پس از صرف شام به اطاق جنب اطاق دایی رفتم. دو دختر یکی در حدود هیجده، نوزده ساله و ...

یکی از ائمۀ جماعات محترم و متعهد تهران که با تعبیر رؤیا آشناست در رابطه با راز دستیابی به علم تعبیر خواب، داستانی را برای این‌جانب نقل کرد که حاکی از موفقیت بزرگ او در آزمودن مخالفت با هوای نفس در عنفوان جوانی است. متن ماجرا به این شرح[1] است:

در سال 1338 شمسی حدوداً به سنّ پانزده سالگی رسیده بودم. تقریباً اوائل بهار بود، معمولاً در شمال ماه اوّل بهار کار کشاورزی به اوج خودش می‌رسد؛ زیرا از یک طرف کشت نشاء برنج، از طرفی کندن برگ سبز چای، و از طرف دیگر نوغان‌داری (پرورش کرم ابریشم)، این سه کار مهم و طاقت‌فرسا همه در فصل بهار گُل می‌کند، به طوری که به زبان محلی یک بیت شعر می‌خوانند، که:

مسلمانان سه غم آمد به یک بار

بیجارکار و چائی‌کار و تِلِمبـار[2]

در چنین شرایطی کارگر کم و کار زیاد است و معمولاً کارخانه‌های چای‌سازی با کمبود کارگر مواجه‌اند. از آنجایی که عموی من مسئول قسمت خشک کردن چای در

کارخانه بود، از من درخواست کرد که در کارخانه مشغول کار شوم و با درآمد این دو سه ماه، کمک خرج تحصیلی‌ام باشم. من هم با رضایت پدرم قبول کردم و مشغول فعالیت شدم.

چون کار زیاد بود از ما خواستند که اضافه‌کاری کنیم، خیلی از کارگران پذیرفتند، من هم پذیرفتم و شب‌ها تا ساعت ده و گاهی تا ساعت یازده کار می‌کردم و بسیار خسته می‌شدم. دایی پدرم که در منزل مجاور کارخانه ساکن بود از من خواست شب‌هایی که اضافه‌کاری دارم، ‌دیگر به منزل نروم و همان جا بخوابم تا صبح هم زودتر به سر کار برسم، ولی با این که از محل کار تا منزل ما حدود هفت _ هشت کیلومتر بود، من اغلب شب‌ها به منزل می‌رفتم. در یکی از این شب‌ها که کارم تا ساعت یازده طول کشیده بود، دایی پدرم نگذاشت به منزل بروم و گفت شام را بخور و همین جا بخواب. من هم پس از صرف شام به اطاق جنب اطاق دایی رفتم. دو دختر یکی در حدود هیجده، نوزده ساله و دیگر در حدود پانزده، شانزده ساله که در آن منزل کار می‌کردند هم،‌در همان اتاق خوابیدند. من که خیلی خسته بودم، بعد از خاموش کردن چراغ خوابم برد.

در حالی که خواب‌آلود بودم متوجه شدم که کسی در بستر من است و مرا در بر می‌گیرد، خیلی برایم تعجب‌آور بود، دیدم دختر بزرگی است. گفتم: چه کار می‌کنی، دیوانه‌ای؟! او با خنده و تمسخر گفت: بی‌عُرضه! صدا زدم دایی فلانی نمی‌گذارد بخوابم، دایی به زبان محلی یک تشری رفت گفت: «لاکو بخُوس»؛ یعنی دختر بخواب.

بعد از نیم ساعتی همان صحنه تکرار شد. این بار از جا برخاستم و لباسم را به تن کردم و بدون این که از دایی اذن بگیرم و او بفهمد دوچرخه‌اش را برداشتم و روانه منزل شدم. ساعت حدود دوازده و نیم شب بود، جاده سنگلاخ و هوا بسیار تاریک بود. با چراغ دوچرخه خودم را به منزل رساندم. در بین راه گاهی با شغال برخورد می‌کردم، امّا آنچه در بین راه برایم لذت‌بخش بود، این بود که به یاد امامان و نصایح پدرم و وعظ و خطابه مرحوم [آقا شیخ جعفر] شمس لنگرودی می‌افتادم و گریه می‌کردم.

از فردای آن روز دیگر سر کار نرفتم و در امور کشاورزی به پدرم کمک می‌کردم، علت را از من جویا شدند، گفتم: کارش خیلی سخت است و من توان ندارم.

مدتی گذشت تا این که شب عاشورا شد. پدرم گفت: امشب باید شما خانه بمانی تا من مادرت و اعضای خانواده را ببرم بالا محله.

همه رفتند و من تنها ماندم. صدای عزاداران حسینی از محله‌های مجاور به گوشم می‌رسید، کلافه شده بودم و دیگر نتوانستم خودم را نگهدارم. از منزل تا بالا محله حدود دو الی سه کیلومتر بود. به تنهایی راه افتادم، از وسط مزارع برنج میانبُر زدم، نه فکر حمله خوک‌های وحشی بودم و نه حیوانات دیگر. خودم را به مسجد بالا محله رساندم.

پس از پایان ذکر مصیبت به سمت خانه راه افتادم، به مزارع برنج رسیدم، دیدم جلوی راه من نوری به رنگ مهتاب به صورت کله قندی روشن شد. اوّل خیال کردم دوچرخه است که از پشت سرم می‌آید، برگشتم کسی را ندیدم و این در حالی بود که من روضه را زمزمه می‌کردم و گریه می‌کردم و این نور تا منزل همراهم بود.

عزاداری آن شب به پایان رسید، منتظر ماندم تا پدرم با اعضای خانواده از مسجد آمدند. دیگر موقع خواب بود، خوابیدم. در عالم خواب دیدم کتابی در دست دارم که در آن ذکر مصیبت امام حسین علیه السلام نوشته شده بود. مشغول خواندن شدم و حال خوشی داشتم، ناگاه دیدم روبروی من آقایی جلیل‌القدر همراه با دو نفر هستند که یکی سمت راست و دیگری در سمت چپ آن آقا بودند که هاتفی از بالای سرم با اشاره به نفر وسط به من گفت: این آقا را می‌شناسی؟

گفتم: نه.

گفت: این آقا امیرالمؤمنین است آن هم امام حسن علیه السلام و آن دیگری آقا امام حسین علیه السلام.

در این بین امیرالمؤمنین علیه السلام مقابل من ایستاد و لبۀ آستین خود را بالا زد و به من فرمود: هر کسی این فرزندانم را یاری کند من او را یاری خواهم کرد.

چنان صدایم به گریه بلند شد که از شدّت گریه‌ام مادرم از خواب بیدار شد و مرا صدا زد که چه شده؟ از خواب بیدار شدم گفتم: چیزی نیست خواب دیدم!

گفت: تو که ما را کُشتی با این خوابت.

صبح شد بعد از نماز صبح موقع صبحانه پدرم پرسید: دیشب چه خوابی دیدی که همه را از خواب بیداری کردی؟

خواستم ماجرای شب گذشته را تعریف کنم که من دیشب از منزل زدم بیرون، ترسیدم کتک بخورم، از طرفی دلم هم می‌خواست کل ماجرا را برای پدر تعریف کنم. خلاصه دل به دریا زدم و کل ماجرا را برای پدرم تعریف کردم. پدر در حالی که لقمه در دهانش بود بُغض گلویش را گرفت، با کمی مکث گفت: دوست داری بروی طلبه بشی؟

من سری تکان دادم و اظهار موافقت کردم. پس از مدتی وارد حوزۀ علمیه شهرستان رودسر شدم و کم‌کم با علما و مدرسین و طلّاب آشنایی بیشتری پیدا کردم.

در دوران تحصیلی رفقا گاهی خواب‌هایی را می‌دیدند و برای هم تعریف می‌کردند، در بسیاری از موارد قبل از اظهارنظر کردن دیگران، من تعبیر آن را می‌گفتم و این برای دوستان و حتی مدرسین تعجب‌آور بود که یک طلبه مبتدی امثله‌خوان بتواند این گونه خواب تعبیر کند.

واقعیت آن بود که خودم هم متوجه این نکته نبودم که چرا تعبیر خواب‌ها را می‌فهمم تا این که یک روز یکی از اساتید لمعه، تعریف از رؤیاهای صادقه و غیرصادقه به میان آورد و قصه ابن سیرین که من تا آن روز نشنیده بودم را تعریف کرد، تازه متوجه شدم که تعبیر رؤیا می‌دانم.

وقتی به حوزۀ علمیه قم آمدم (به احتمال قوی سال 1347)، با مرحوم حجة الاسلام و المسلمین حاج [شیخ محمّد] فکور یزدی در حجرۀ شیخ فضل الله نوری واقع در صحن مطهر حضرت معصومه علیها السلام آشنا شدم و با جنابشان اُنس گرفتم و قضایای شب عاشورا و کارخانه را برایش تعریف کردم. ایشان فرمودند: همه این‌ها را از آن دو شب به ‌دست آوردی، مراقب باش که از دست ندهی.

در پایان مایلم یکی از رؤیاهایی که در محضر ایشان تعبیر کردم را برای حضرت‌عالی تعریف کنم:

در یکی از روزها که جناب حاج فکور درسش تمام شد _ ایشان در مقبره حاج شیخ فضل الله رحمه الله رسائل تدریس می‌فرمودند _ ، شخصی وارد حجره شد، سلام کرد و عرض کرد آقا من دیشب خوابی دیدم که مرا پریشان کرده، لطفاً برایم تعبیر کنید. آقای حاج فکور با اشاره به من فرمودند: خوابت را به این سیّد بزرگوار صحیح النسب بگو، ان‌شاء الله خیر است، شاید می‌خواست کیفیت تعبیرم را ببیند. آن شخص این‌گونه خوابش را تعریف کرد:

دیشب در عالم خواب دیدم یک دریاچه نسبتاً بزرگ که در ساحل آن دریاچه پرندگان هوائی؛ مانند غاز، قو، مرغابی و چنگر مشغول آب‌بازی و دانه جمع کردن‌اند و در جنب این دریاچه، صحرائی بسیار وسیع و سبز و خرم، با درختان زیباست. به من گفتند این‌ها مال شماست، من از خوشحالی می‌خواستم بال درآورم، در این بین دیدم آب دریاچه رو به نقصان گذاشت و آب آن به صورت گازوئیل و قیر سیاه در آمد و قُلقُل می‌کرد و فرو می‌رفت. تمام پرندگان مردند. نگاه به صحرا کردم دیدم تمام چمن‌ها و درخت‌ها زرد شده و طراوت خود را از دست داده‌اند. در حالی که خیلی متأثر بودم از شدت ناراحتی از خواب بیدار شدم، من نگرانم که نکند به اموالم صدمه‌ای بخورد!

من گفتم: شما گناهی مرتکب شدی که تمام حسناتت را نابود کردی.

یک مرتبه مرحوم آقای حاج فکور برآشفت و رو به آن مرد گفت: چه گناه بزرگی، از خدا نترسیدی؟ و دو بار گفت: زنای محصنه کردی، زنای محصنه کردی!

آن مرد در حالی که پریشان بود گفت: آقا خود زن از من خواست! آیا راهی هست من توبه کنم؟ خدا مرا می‌بخشد؟

آقا فرمودند: برو غسل توبه کن و دو رکعت نماز بخوان و از خداوند بخواه که تو را بیامرزد و از گناهت درگذرد.

نکته قابل توجه این که مرحوم حاج فکور نوع گناه را فهمید، ولی حقیر تنها می‌دانستم که او گناهی مرتکب شده، اما نوع گناه چیست و چه بود نفهمیده بودم.

همچنین رؤیایی که جناب حجة الاسلام و المسلمین جناب آقای سیّدعلی قاضی عسکر _ زیدَ عِزُّه _ دیده بودند بسیار درخور توجه است:

ایشان برای این‌جانب (نگارندۀ خاطره) تعریف فرمودند: خواب دیدم که حاج آقای ری‌شهری بین دو کوه، سقف زدند؛ سقفی که بسیار جالب و درخور توجه بود؛ ولی سقف تکمیل نشد و مقداری را هنوز سقف نزده بودند.

من تعبیر کردم: مراد از دو کوه شهر مکه و مدینه و مسقف نمودن آن به دست شما (جناب آقای ری‌شهری) پوشش سیاسی و اداره کردن حجاج در فضای مکه و مدینه است،‌ و امّا آن مقداری که هنوز به اتمام نرسیده بود، از خواب بعدی ایشان تعبیرش واضح است؛ زیرا ایشان فرمودند در خواب دیدند حضرت‌عالی در کنار دریا مشغول نرمش و ورزش هستید نه در خود دریا. این به معنی رها کردن مسئولیت است، ان‌شاءالله جناب قاضی عسکر _ که بعد از شما سرپرست حجّاج شدند _ تتمه سقف دو کوه را به اتمام می‌رسانند؛ زیرا فرمودند من از سقفی که حاج آقا ری‌شهری زده بودند، خیلی خوشم آمد و این می‌رساند که راه و روش حضرت‌عالی را پیگیری خواهد کرد.

در پایان از خداوند منان برای شما عزیزان که جهت اعتلای اسلام و انقلاب زحمت می‌کشید آرزوی توفیقات بیشتر و سعادت دارم.


[1] . گفتنی است که ایشان این ماجرا را حضوری برای این‌جانب بیان کرد، و پس از آن به درخواست من آن را مکتوب نمود. آنچه در متن آمد، متن نوشتۀ ایشان پس از ویراستاری و قدری تلخیص است.

[2] . تِلِمبار: محل پرورش کرم ابریشم.

منبع : خاطره های آموزنده
مؤلف : آیت الله محمد محمدی ری شهری
کلیدواژه تعبير خواب
مــــطــــالــــب مــــرتــــبــــط
  • رؤیای پیروزی
  • تــــازه هــــا
  • پـــربـــازدیـــدهــــا
  • دو کرامت از حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
  • دلجویی از زائر معترض
  • یافتن کتابی نایاب با عنایت امیرمؤمنان علیه السلام
  • بازدید امام رضا علیه السلام از زائر مخلص و متّقی
  • مسلمان شدن زائر مسیحی امام رضا علیه السلام
  • شفا یافتن بیمار سرطانی با عنایت امام رضا علیه السلام
  • مسلمان شدن مسیحی با توسل به اهل بیت علیهم السلام
  • محجّبه شدن یک خانم بی‌حجاب در زوریخ
  • گزارشی دیگر از این ماجرا - برکت توبۀ حقیقی 2
  • هشداری به مبلّغان
  • یافتن کتابی نایاب با عنایت امیرمؤمنان علیه السلام
  • دلجویی از زائر معترض
حــــدیــــث روز
:
کلیه حقوق متعلق به پایگاه آیت الله محمدی ری شهری می باشد
  • تماس با پایگاه
  • نقشه پایگاه
  • پایگاه‌های مرتبط
      • حدیث نت
      • دارالحدیث
      • حضرت عبدالعظیم(ع)