• معرفی
    • مسئولیت‌ها
    • مصاحبه‌ها
    • از نگاه دیگران
    • معرفی
  • اخبار
    • تمام اخبار
    • آستان
    • مؤسسه دارالحدیث
    • پژوهشگاه و دانشگاه قرآن و حدیث
    • اخبار درس‌ها
    • مراسم و همایش
    • دیدار‌ها و بازدیدها
    • اخبار نشر
    • مراسم تشییع و ترحیم
    • سایر اخبار
  • آثار و تألیف‌ها
  • درس‌ها
  • سخنرانی‌ها
  • خاطره‌‌ها
  • یادداشت‌ها
  • نگارخانه
/ خانه / خاطره‌ها / شهدا، جانبازان و آزادگان / نمادی از زندگی شهدا
×

ارسال ایمیل

در حال ارسال اطلاعات
لطفا تیک "من ربات نیستم" را بزنید !
تاريخ : 1397/03/07 | کد : 65211 | بازدید : 2642

نمادی از زندگی شهدا

نمادی از زندگی شهدا
در سال‌هایی که امامت جمعه آستارا را به عهده داشتم، ضمن انجام وظایف اجتماعی و تبلیغی محوله، فرصت را مغتنم شمرده، با قصد همکاری با آموزش و پرورش و براساس نیاز و تقاضای مسئولین مربوط، تدریس کتاب بینش دینی را در سطح دبیرستان پذیرفتم. به خاطر انجام ...

خاطرۀ دیگری که حجّة الاسلام و المسلمین آقای اجاق‌نژاد[1] نقل کرد به این شرح است:

در سال‌هایی که امامت جمعه آستارا را به عهده داشتم، ضمن انجام وظایف اجتماعی و تبلیغی محوله، فرصت را مغتنم شمرده، با قصد همکاری با آموزش و پرورش و براساس نیاز و تقاضای مسئولین مربوط، تدریس کتاب بینش دینی را در سطح دبیرستان پذیرفتم. به خاطر انجام این رسالت، تعدادی از دوستان فاضل و محترم را جهت همکاری دعوت کرده بودم که از آن جمله مرحوم شهید ابوالفضل پیرزاده _ رضوان الله تعالی علیه _ بود.

ابوالفضل پیرزاده اردبیلی از طلاب بسیار فاضل، متفکر، متعهد و پرتلاش بود که در سال تحصیلی 1359 _ 1360 با دعوت این‌جانب جهت تدریس معارف اسلامی در دبیرستان‌های آستارا به این شهر آمد و کار خود را شروع کرد.

ایشان پس از یک هفته تدریس به خاطر عذری موجّه، آستارا را ترک و به شهرستان اردبیل سفر کرد و در آنجا خدمات شایسته‌ای در سپاه پاسداران و مرکز صدا و سیمای اردبیل انجام داد.

پیرزاده پس از رفتن از آستارا و در مدت اقامتش در اردبیل هر وقت مرا می‌دید به شوخی می‌گفت: شنیده‌ام غذایی به نام «لونگی ماهی» در میان مردم آستارا معروف است. خوشحال می‌شوم مرا با جمعی از دوستان مشترکمان جهت صرف «لونگی» دعوت کنید. به خاطر خوردن لونگی بیاییم و شما را هم زیارت کنیم.

من هم در مقابل این خواستۀ ایشان می‌گفتم: شما را به مرکز لونگی دعوت کرده بودم، ما را در میدان کار تنها گذاشتید و رفتید اردبیل. حالا از من لونگی می‌خواهید؟ در عین حال، مایلم به خاطر لونگی بیایید و ما هم شما را می‌گیریم و نمی‌گذاریم برگردید.

مدتی بر این منوال گذشت تا این که ایشان به تاریخ 7/9/1360 توسط منافقین به درجۀ شهادت نائل شد. یادش گرامی و راهش پررهرو باد! شهادت این شهید بزرگوار جداً ضایعۀ جبران‌ناپذیری بود.

چند ماه بعد از شهادت پیرزاده، به داماد آنها و دوست مشترکمان آقای حاج جواد صبور گفتم: برادر خانم شما جهت اطعام لونگی از سوی این‌جانب در آستارا پیوسته درخواست و اصرار می‌کردند و من به شوخی از دادن سور، امتناع می‌کردم. اکنون بسیار ناراحت هستم که چرا به خواستۀ ایشان جواب مثبت ندادم. حال که او شهید شده است، از جناب عالی و تعدادی از دوستان (اسامی دوستان مورد نظر را ذکر کردم) دعوت می‌کنم که جمعۀ آینده به آستارا تشریف بیاورید. می‌خواهم به یاد آن شهید عزیز، با غذای لونگی از شما پذیرایی کنم.

آقای صبور در معیّت جمعی از دوستان گرامی در تاریخ مقرر، دعوت این‌جانب را اجابت فرمودند. حقیر، طبق وعده، سفره‌ای باز کرده و از دوستان عالی‌مقدارم با غذای لونگی پذیرایی کردم. آن روز با دوستان، بر سر سفرۀ ذکر، گرد آمده بودیم و اوصاف و کلمات قصار آن شهید عزیز را یادآوری کرده، گاهی می‌خندیدیم و گاهی اشک حسرت بر رخسار خود جاری می‌کردیم. نهایتاً وقت به سر آمد و عزیزان را به سوی اردبیل بدرقه کردم.

چند روز بعد از این میهمانی، من به مناسبتی به اردبیل رفتم. جناب آقای صبور در دیداری که با ایشان داشتم به من فرمودند:

جمعۀ گذشته که به اتفاق دوستان به آستارا آمدم، قبل از انجام سفر به کسی اطلاع ندادم و حتی به خانمم (خواهر شهید پیرزاده) نگفته بودم. لذا ایشان نه از داستان لونگی اطلاع داشت و نه از سفر من به آستارا.

پس از مراجعتم از سفر، وارد خانه که شدم، خانمم گفت: به آستارا رفته بودید؟

گفتم چطور؟

گفت: لونگی خوردید؟

با تعجب گفتم: کی به شما خبر داده است؟!

گفت: بعد از ظهر امروز خوابیده بودم. برادرم را در خواب دیدم. وارد منزل شد و سلام کرد. بعد از رد جواب، با تصور این که به دنبال شما آمده است، قبل از آن که چیزی از من بپرسد، من به او گفتم: جواد منزل نیست.

با یک نگاه معنی‌دار گفت: می‌دانم. جواد با دوستان با هم رفته‌اند به آستارا لونگی بخورند.

آنگاه از خواب بیدار شدم.

آقای صبور افزودند: با توجه به این که من از شنیدن ماجرای خواب شگفت‌زده شده بودم، علت سفر به آستارا و داستان لونگی را برای خانمم تعریف کردم و فهمیدم که حقیقتاً شهیدان زنده‌اند و پیوسته بر احوال ما نظارت می‌کنند.


[1] . ر.ک: ص 144 (پانوشت).

منبع : خاطر ه های آموزنده
مؤلف : آیت الله محمد محمدی ری شهری
کلیدواژه شهید
مــــطــــالــــب مــــرتــــبــــط
  • مجلس درس شهدا
  • امروز افضل شهدا، شهدای مدافع حرم هستند
  • تبیین راه شهدا به عنوان دسته ای از نعمت یافتگان
  • خاطرۀ یک خلبان آزاده
  • تــــازه هــــا
  • پـــربـــازدیـــدهــــا
  • روشن‌بینی مجروح جنگی
  • درخت باکرامت
  • خاطرۀ یک خلبان آزاده
  • مجلس درس شهدا
  • مهلت گرفتن از عزرائیل
  • نمادی از زندگی شهدا
  • درخت باکرامت
  • روشن‌بینی مجروح جنگی
  • خاطرۀ یک خلبان آزاده
  • مهلت گرفتن از عزرائیل
  • نمادی از زندگی شهدا
  • رؤیای شهادت آیة الله بهشتی
حــــدیــــث روز
:
کلیه حقوق متعلق به پایگاه آیت الله محمدی ری شهری می باشد
  • تماس با پایگاه
  • نقشه پایگاه
  • پایگاه‌های مرتبط
      • حدیث نت
      • دارالحدیث
      • حضرت عبدالعظیم(ع)